|
چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 1:5 :: نويسنده : mahtabi22
بنفشه با چهره ی برافروخته داخل ماشین نشست. سیاوش با چشمان کنجکاو براندازش می کرد. زمانی که می خواست به دیدار مادرش برود خوشحال بود، با انگشتانش پهلوی سیاوش را سوراخ کرده بود، حالا چه شده بود که اینطور بغ کرده و ساکت برگشته بود؟ با یاد آوری نیشگون وحشتناک بنفشه، داغ دلش تازه شد: -خدا بگم چی کارت کنه، تنمو کندی، مگه تو گربه هستی که اینطوری پنجول می کشی؟ شاید اگر زمان دیگری بود، بنفشه قهقهه می زد و با حرف درشت تری جواب سیاوش را می داد، اما امروز؟ نه، مسلما امروز روز خوبی برای حاضر جوابی نبود. اصلا نبود.... ذهن بنفشه درگیر مادرش بود. چه وضعیت اسفناکی داشت.... -چیه؟ چرا جواب منو نمی دی؟ معلومه که نمی تونی جوابی بدی، تو اصلا حریف زبون من میشی جوجه؟ بنفشه باز هم با خودش فکر کرد که چرا وضعیت مادرش آنطور بهم ریخته بود، همه ی دخترکان هم سن و سال او مادرانشان سالم بودند و در کنارشان زندگی می کردند و تنها او بود که چنین سرنوشت شومی داشت. گناهش چه بود که نا خواسته، باعث بدتر شدن وضعیت مادرش شده بود؟ حتما برای همین بود که مادرش، نمی خواست او را ببیند، حتما برای همین بود..... هرکس که جای مادرش بود، نمی خواست یک چنین دختری را ببیند.... هرکس که جای مادرش بود.... -حالا چرا قیافه ی شکست خورده ها رو گرفتی؟ عیبی نداره من به کسی نمی گم بنفشه یک لحظه با خودش فکر کرد که ای کاش مرده بود و مادرش را در آن وضعیت نمی دید، خشم در وجودش خیمه زد. خشمی که دیگر نمی توانست جلوی فوران آنرا بگیرد.... -گنجو، کم آوردی؟ هاهاهاهاها، بالاخره جلوی من کم آوردیو تونستم حالتو بگیرم انگار بنفشه، منتظر یک بهانه بود. سیاوش چه بهانه ی خوبی به دستش داده بود. چه بهانه ی خوبی..... بنفشه ناگهان منفجر شد. درست شبیه یک کوه آتش فشان... از ته دل جیغ کشید. سیاوش شدیدا یکه خورد. با دهان باز به بنفشه نگاه کرد. بنفشه جیغ می کشید و با دستانش به سر و صورتش ضربه می زد. سیاوش مات و مبهوت به او خیره شده بود. بنفشه دستش را دراز کرد و هر آنچه را که روی داشبورت ماشین بود با دستانش به یک سو پرت کرد. جیغ های گوش خراشش مو را به تن سیاوش صاف کرده بود. سیاوش به خود آمد و سعی کرد بنفشه را آرام کند: بنفشه جون، چیه؟ چیه عمو جون؟ چی شده خانم طلا؟ با دستانش دستان بنفشه را گرفت. بنفشه سعی کرد دستانش را رها کند. دوست داشت خودش را بزند. خودش را که باعث ایجاد این همه مصیبت شده بود. خود خودش را.... مگر عمه شهنازش نگفته بود که او نباید به دنیا می آمد؟ مگر نگفته بود که دکتر، بارداری و زایمان را برای مادرش قدغن کرده بود، مسئله همین بود که او به دنیا آمده بود و باعث شده بود که مادرش به بدترین نحو ممکن در بیمارستان بستری شود.... سیاوش بنفشه را به سمت خود کشید: عمو، آروم باش، عمو جون، چی شد آخه؟ از حرفای من دلخور شدی؟ من شوخی کردم بخدا، تو که مامانتو دیدی، دیگه چرا عصبی هستی؟ با شنیدن کلمه ی "مامان" توان بنفشه به انتها رسید، بغض در گلویش شکست و تبدیل به هق هق شد. شانه های کوچکش لرزید. سیاوش با دیدن بیچارگی بنفشه، قلبش شکست. خدا لعنتت کند شایان.... خدا لعنتت کند.... بنفشه را در آغوش گشید: عمو گریه کن سبک بشی، گریه کن عمو بنفشه سرش را روی سینه ی سیاوش گذاشته بود و گریه می کرد. چقدر آغوش سیاوش آرام بخش بود. چطور تا به حال این را نفهمیده بود. سیاوش دستان بنفشه را در دست گرفته بود و سر بنفشه بی واسطه روی سینه اش قرار داشت. سیاوش زمزمه کرد: عمو جون، بنفشه جون چی ناراحتت کرد عمو؟ من گفتم گنجو ناراحت شدی؟ من خودم که دماغ درازم، من خودم که مارماهی هستم، دیگه ناراحت نباش، ببین من چقدر ایراد دارم، من باتو شوخی می کنم، تو حرفای منو جدی می گیری؟ می خوام بخندونمت، دیگه عصبی نشیا، دیگه ناراحت نشیا سیاوش حرف می زد و بنفشه حس می کرد چقدر آرام شده است. آخرین باری که پدر یا مادرش و یا حتی عمه شهنازش او را در آغوش کشیده بودند، چه زمانی بود؟ اصلا تا به حال او را در آغوش کشیده بودند؟ آغوش سیاوش چقدر خوب و دلپذیر بود. کاش تا قیام قیامت سرش روی سینه ی سیاوش می ماند، تا قیام قیامت.... ................ ده دقیقه گذشته بود. سیاوش همچنان زیر لب زمزمه می کرد و بنفشه همچنان سرش روی سینه ی سیاوش بود. آرام شده بود. آرامشش آنقدر زیاد بود که حالا چشمانش را بسته بود. بوی عرق تن سیاوش به همراه بوی ادکلنش، در هم ادغام شده بود. بنفشه با خودش فکر کرد، همه ی آغوش های دنیا اینقدر دلپذیر است یا فقط آغوش سیاوش اینطور دلپذیر بود؟ نفس عمیق کشید. به دستانش نگاه کرد، دستان سیاوش به دور مچ هر دو دستش حلقه شده بود. دستانش چقدر کوچک بود، شاید دستان سیاوش خیلی درشت و مردانه بود... شاید.... صدای سیاوش، بنفشه را به خود آورد: آرومی؟ بنفشه سرش را به آرامی تکان داد. -خوبه، حالا بهم می گی چرا جیغ کشیدی؟ بنفشه بی حرکت باقی ماند. یاد آوری لحظه ی دیدار با مادرش، به اندازه ی همان لحظه ی دیدار، تلخ و گزنده بود. -عمو جون اگه سوال می پرسم، واسه اینه که می خوام بدونم واسه خاطر حرف من، اینجوری بهم ریختی یا نه. اگه ازین شوخی ها خوشت نمی یاد بهم بگو، دوست ندارم تورو عصبی کنم بنفشه سرش را بالا انداخت. -بنفشه این یعنی چی؟ یعنی از شوخی من ناراحت نشدی؟ بنفشه به زحمت دهان باز کرد: نه، ناراحت نشدم و بیهوده تلاش کرد، آب کش داری را که از بینی اش سرازیر بود، بالا بکشد. سیاوش دستانش را از دور مچ دست بنفشه رها کرد: -منو ترسوندی دختر جون بنفشه باز در دلش دعا کرد، تا سرش همچنان روی سینه ی سیاوش باقی بماند. چقدر نیاز داشت تا کسی دلداری اش دهد. چقدر نیاز داشت... -حالا به عمو می گی چی عصبیت کرد؟ بنفشه نفهمید چرا از لفظ عمو خوشش نیامد. -بعدا می گم -نمیشه الان بگی؟ -نه بعدا می گم -مطمئن باشم؟ -آره سیاوش آرنجش را روی لبه ی پنجره ی ماشین تکیه زد. حال که بنفشه از شوخی اش اینطور عصبی نشده بود، پس حدس زدن درباره ی دلیل رفتارش، نمی توانست چندان مشکل باشد. هر چه که بود، به مادرش مربوط می شد. نباید اورا تنها به دیدار مادرش روانه می کرد. نباید.... اشتباه کرده بود... اشتباه.... صدای زنگ موبایل سیاوش به گوش رسید: -الو -سلام سیاوش -به به مهسا خانم، خوبی؟ گوشهای بنفشه تیز شد، مهسا که بود؟ -خوبم، کم پیدایی، سراغی از من نمی گیری -این چه حرفیه مهسا خانم، من همیشه به یاد شمام، مگه میشه یه همچین خانم دوست داشتنی از یادم بره بنفشه چهره اش در هم شد، سیاوش که دیروز با نغمه بود، پس این مهسا از کجا پیدایش شده بود؟ کم کم آن حس سرکش دوباره در بنفشه بیدار می شد. -سیاوش کی ببینمت؟ -همین هفته همدیگرو می بینیم، -یعنی می ریم بیرون؟ -نه عزیزم، بیرون مال جغله هاست، تا خونه هست، بیرون به چه دردی می خوره؟ صدای قهقهه ی مهسا به گوش رسید، سیاوش خودش از حرفش به خنده افتاد. سینه اش بالا و پایین شد و سر بنفشه به موازات آن مثل یو یو به حرکت افتاد. بنفشه اخم کرده بود. -تا آخر همین هفته از خجالت هم در میایم تلفن بی موقع مهسا آن خلسه ی دوست داشتنی را از بین برده بود. او که به کمترین ها قانع بود، کمترین ها هم از او دریغ شده بود. کمترین ها هم.... در یک لحظه تصمیمش را گرفت. سرش را یک ور کرد و آب کش دار بینی اش را روی پیراهن سیاوش کشید. حقش بود این سیاوش حقش بود... هنوز دل بنفشه خنک نشده بود. هر آنچه را که در انتهای بینی اش جا خوش کرده بود با فشار بیرون فرستاد. پیراهن سیاوش به گند کشیده شد.... ..........
نظرات شما عزیزان:
|